دستش را کشید روی شیشه ساعت، دلش تنگ شده بود برای روزهایی که می‌خواست امروز باشد!

از روزی که رفتی افکارم پراکنده است. می‌خواهم چوپانی خبرکنم تا افکارم را شبانی کند.

خواب هایم رادسته بندی کرده‌ام. دسته‌ای مرگ، دسته‌ای پرواز، دسته‌ای... هنوز رویایت برچشم‌هایم سنگینی می‌کند.

گفت: به نیمه‌ی خالی لیوان نگاه کن... مگسی درنیمه‌ی خالی جولان می‌داد.

هیچکس نمی‌دانست دزد مزرعه‌ی آفتابگردان کیست، جزمترسکی که عاشق تخمه بود.
 
نویسنده: فاطمه سادات میرامامی